رودکی چنگ بر گرفت و نواخت


باده انداز، کو سرود انداخت

زان عقیقین میی، که هر که بدید


از عقیق گداخته نشناخت

هر دو یک گوهرند، لیک به طبع


این بیفسرد و آن دگر بگداخت

نابسوده دو دست رنگین کرد


ناچشیده به تارک اندر تاخت